۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

برادرم "پرویز" فقط ۴۹ سال داشت

... همه چیز به این سادگی اتفاق افتاد ، یک هفته قبل از عید همه خانواده در اتش از دست دادنش سوختند . او برادم "پرویز" چون هزاران هزار از مردم دیارم، از زندگیش هیچ نفهمید بجز "غم و غصه نان" . من میسوزم که پشت تلفن تو سن ۴۹ سالگی به من گفت " دیگه پیر شدم" ....همه وجودم داغ است و درد ، از سرزمینی و از سیستم کثیف و نابرابری که مردمش در سن جوانی و میانسالی، انقدر خسته از کار و زندگی میشوند، که حس می کنند به اخر خط رسیدند، پیر شدند. انقدر خسته از دویدن و نرسیدن می شوند، که قلبشان ، ان همه فشار راتاب بر نمی اورد. برادرم، پرویز، همبازی دوران کودکیم، قربانی زندگی ای شد که مردمش در زیر فشارهای اجتماعی ، گرانی و یک روزمرگی خسته کننده ، صبح را به شب می گذرانند....یکدور باطل که معنی و مفهوم لذت زندگی ،عشق به زیبایی ها را در دید مردم تحت فشار محو کرده است. از او دختری ۱۵ ساله و پسری ۲۴ ساله باقی ماند و همسرش و مادرم و بیچاره مادرم...
و من تنها خواهرش، در این غربت ، چند روزی را زار زدم ، بعد بخود امدم دیدم خانواده ام نگرانم هستند، هم در ایران و هم اینجا. دیدم انها احتیاج دارند که باز هم من ، قوی باشم و روحیه و انگیزه دادن زندگی دوباره به انها کار من است. زندگی را دوباره از سر گرفتم و به اطرافیانم قول دادم که زندگی کنم، قول دادم روزهایم را بطور عادی از سر بگیرم، قدم بزنم به قوهای کنار رودخانه نگاه کنم با دوستان نروژیم به بولینگ بروم ، نقاشی کنم، در کنار دوستان نازنینم در اوانو اواز بخوانم ....با زهرا جانم برویم مهمانی باز من یادم برود شال گردن ببرم و به یاد اورم که چطور شال خودش را در ان سرما از گردنش دراورد و پیچید دور گردن من....با اذر عزیزم گپ بزنیم، سنگ صبور همه انتظارها و دلتنگی های همدیگه باشیم... با فرزانه دوباره برویم رستوران جوانان چپ نروژی و از ان همه سادگی ذوق کنیم. از صدای استاد شهاب موقع حافظ خوانی لذت ببرم با الهام جون و گروه ، حافظ خوانی کنم...و ...این "دوستان قدیمی" ام که بودن با اونها , بودن با گذشته ایست که با من است انها در ایندوره تنهایم نکذاشتند با من بودند انها بخشی از وجودم هستند با انها از ان روزگاران درد و خشونت قراری گذاشتیم "که با شادی به جنگ هر دردی برویم"... واین دختر و پسرم که همه امید و شادیه زندگی من هستند.... حسی دوگانه از این عادی شدن دوباره ی زندگی ام ، ازارم میدهد! «زندگی » اما همین است با همه سادگی هایش، عشق ها و وابستگی هایش و این رفتنها، این ماندنها؟!...و من همه زندگیم پر شده از این تجربه هولناک رفتنها..."از عزیزانت تنها و تنها خاطره ای باقی می ماند و بس".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر