۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

دلت که می گیرد


دلت که می گيرد، به آسمان بنگر
به ابر توفان زا، به برق طغيانگر
همان که رنج زمين، چو بشنـوَد، تمکين
نمی کند بر کين و شویَدش يکسر
و نيزه ی باران، رها کند چو يلان
مگر که بستاند حقوق نوع بشر
***
دلت که می گيرد، در آن نهايت درد،
به آسمان چو رسی، ز ابر هم بگذر
برو به منزل ماه، عروس بخت سياه
که عاشق نور است و جان دهد به سحر
همو که بوده گواه، ز شام تا به پگاه
به دفن گريه و آه، وَ زايش اختر
شنيده از زُهره، خدای سرکش عشق
ندای دخترها و ضجه های پدر
و خوانده شيون را، عزای ميهن را
ز دانه های سکوت، سکوت افشاگر
ز بند سيمانی، گذشته پنهانی
و آن چه می دانی! نمی کند باور
که ديده انسان را، تهی ز معنی خود
ميان همهمه ها، خمود و بی ياور
و زآن قلمرو پوچ، چو گشته نوبت کوچ
ورا چکيده جنون، فقط ز ديده ی تر
***
دلت که می گيرد پرنده جان داده است
و آسمان زاده است، ستاره ای ديگر!
پرنده گر مرده است، دلش نيفسرده است
و کوه خاطره اش، تلی است از اخگر
گلی ز آتش و خون، شراره وش مجنون،
نهفته چهره ولی، درون خاکستر
گلی ز نسل ندا، ترانه يا سهراب
صداقتش چون آب وَ پاک چون گوهر
دلت که می گيرد به لاله زاران رو
به نيت هر گل بر آسمان بنگر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر