۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

صدا باز...زمستان است!


برای شروع زمستان و یاد پیرمرد

سال های حبس صدا بود . شاعر ِ دل بسته به پیرمردو عصایش ، دلش ریش تنهایی پیرمرد در «احمد اباد » بود . پوتین ها روی ذهن او رژه می رفتند . صورت او سرخ این سیلی ها بود . «امید » بود ، اما امید را در هوای مه گرفته ی نمی دید . دست به هرجا که می گذاشت ، یاس می ریخت . چراغ ها کور و آسمان دلتنگ و رو به انفجار .شاعر قلم برداشت و زمستان را جاودانه کرد . داستان سرود . شاعر پشت در میخانه نشست و در زد و درباز نشد . ضجه زد و التماس کرد . شاعر سردی هوا را روی کاغذ پاشاند .آن چهره ی درهم پیچیده ی شاعر و آن خطوط روی صورت ، شعر شد . شاعر مجسمه شد .«زمستان » دهان به دهان و کاغذ به کاغذ گشت . شد شعر دوران سیاهی و اجاق های کم سو ! هوای شعر ِشاعر سرد بود . اما خود ِشعر گرم شد . به آن اجاق کم سو ، خاکستر ننشست . این بار ققنوس از میان آتش برخاست . برخاست وشاعر را به چنگ گرفت و بالای کوه شعر برد . شاعر آنجا نشست و تندیس زیبایی شد ...
 و سالها از عمر این بالانشینی می گذرد .برف که می آید ، مردم شهر به کوه می نگرند . چراکه هر سال ،روی این تندیس برف نمی نشیند . ابرها پایین تر از مجسمه شاعر می بارند و می روند . شاعر آن بالا خود ِخورشید شده است .
***
شعر شاعر به ترانه هم رسید . ترانه نمی توانست از «زمستان » دوربماند . «امین االله رشیدی » در سال 48 شعر شاعر را ترانه کرد . ارکستر را «حبیب الله شهردار » نوشت و «پروین » اجرا کرد . «زمستان » در ارکستر و صدا و نوا بود ، اما ، اعتراض و خفه گیِ شاعر نه ! ترانه تخت و یکدست بود . شاعر اما پشت در میخانه فریاد زده بود . زبان بازی کرده بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر